سلام دوست جونی ها میخوام یه داستان خوب براتون تعریف کنم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدا ی مهربون هیچ کس نبود حالا ما این جا چیکار میکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه نمیدونم خلاصه چند روز پیش نشسته بودیم تو خونه که صدای داد و فریاد از کوچه به گوشمان رسید به سرعت خودمان را به پشت در رساندیم که ناگهان با سیلی از خواستگاران مواجهه شدیم که در حال در آوردن پاشنه درمنزلمان بودند اوه اوه چه اوضاعی بود دعوا دعوا سر یه شیشه مربا که توش دخملک ما بود برگشتیم که به عروس بانو خبر بدهیم که ای دل غافل دیدیم عروس خانوم شیشه شیر به دست گرفته و بر روی مبل لم داده تازه به خود آمدیم که ای داد وبیدا دخمک بزرگ شده و هنوز در حال خوردن ش...